معنی علف هرزه

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

فارسی به عربی

علف هرزه

عشب ضار، فرشاه


کندن علف هرزه

عشب ضار


علف

خضار، عشب، عشبه، علف

فارسی به آلمانی

علف هرزه

Bürste (f), Bürsten, Dickicht (n), Fegen, Gestrüpp (n), Kehren

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

هرزه

هرزه. [هََ زَ / زِ] (ص) بیهوده. (غیاث) (آنندراج). خیره. (صحاح الفرس). یاوه. یافه. (یادداشت به خط مؤلف):
چو بیچاره گردی و پیچان شوی
ز گفتار هرزه پشیمان شوی.
فردوسی.
خنده ٔ هرزه مایه ٔ جهل است
مرد بیهوده خند نااهل است.
سنائی.
گرد بازار هرزه میگردی
خر در آن ره طلب که گم کردی.
سنائی.
مشنو ترهات او که بیمار
پر گوید هرزه روز بحران.
خاقانی.
بیت فرومایه ٔ این منزحف
قافیه ٔ هرزه ٔ آن شایگان.
خاقانی.
چند خونهای هرزه خواهی ریخت
زیر این طشت سرنگون بلند.
خاقانی.
دریغا هرزه رنج روزگارم
دریغا آن دل امیدوارم.
نظامی.
غیر معشوق ار تماشایی بود
عشق نبودهرزه سودایی بود.
مولوی.
- برهرزه، هرزه. به بیهودگی. بی سبب. بی دلیل. بی جهت: خود را برهرزه مکش و سر خود به باد مده. (تاریخ بلعمی).
خواهی امید گیر و خواهی بیم
هیچ برهرزه نافرید حکیم.
سنائی.
- به هرزه، برهرزه. به بیهودگی. بیهوده. بی سبب. بی دلیل. بی جهت:
به هرزه ز دل دور کن خشم و کین
جهان رابه چشم جوانی ببین.
فردوسی.
به هرزه درسر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد.
سعدی.
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی.
سعدی.
بر بد و نیک چون نیَم قادر
پس دل از غم به هرزه فرسودم.
ابن یمین.
وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش.
حافظ.
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی.
حافظ.
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد
بطالتم بس، از امروز کار خواهم کرد.
حافظ.
ترکیب ها:
- هرزه اندیش. هرزه بیان. هرزه پا. هرزه چانگی. هرزه چانه. هرزه چشم. هرزه خای. هرزه خرج. هرزه خند. هرزه خوار. هرزه درای. هرزه درایی. هرزه دراییدن. هرزه دزد. هرزه دست. هرزه دو. هرزه دهن. هرزه رو. هرزه زبان. هرزه شدن. هرزه کار. هرزه گرد. هرزه گردی. هرزه گو. هرزه گویی. هرزه لا. هرزه لای. هرزه لایی. هرزه لاییدن. هرزه مرس. رجوع به این مدخل ها شود.
|| (ق) بیهوده. به بیهودگی. بی جهت. بی دلیل. بی سبب:
بدو گفت ای مایه ٔ جنگ و سور
چه تازی بر این دشت هرزه ستور.
فردوسی.
|| (اِ) بیهودگی. هرزگی:
ز عالی همتی گردن برافراز
طناب هرزه از گردن بینداز.
نظامی.
رجوع به هرزگی شود. || هذیان. (یادداشت به خط مؤلف).


علف

علف. [ع َ] (ع مص) خوراک دادن به ستور. || بسیار آشامیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

علف. [ع ُ ل ُ] (ع اِ) ج ِ عَلوفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

علف. [ع َ ل َ] (ع اِ) گیاه. || هر گیاه سبز. (ناظم الاطباء). || خورش ستور و جز آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، عُلوفه، أعلاف، عِلاف: حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. (تاریخ بیهقی ص 622). میگویند ده من گندم به درمی است و پانزده من جو به درمی. آنجای رویم و آن علف به رایگان خورده آید. (تاریخ بیهقی ص 452). اما کاه که علف ستور است خود بتبع حاصل آید. (کلیله ص 868).
- امثال:
علف بدی نیست اسفناج.
علف به دهان بزی شیرین می آید، نظیر: آب دهن هر کس به دهن خودش مزه میدهد. (امثال و حکم دهخدا).
علف خرس نیست، نظیر: پول علف خرس نیست. (امثال و حکم دهخدا).
علف درب آغل تلخ است.
|| آذوقه. توشه. ارزاق: حال علف چنان شد که یک روز دیدم...امیر نشسته بود... و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند که غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 609).
- بی علفی، بی آذوقگی: مردم و ستور بسیار از بی علفی بمرد. (تاریخ بیهقی ص 612).
|| گاهی قصد از مطلق روییدنی است. (قاموس مقدس). || گیاهی است که آن را به فارسی اسپست و به عربی فصفصه گویند. (برهان قاطع). یونجه. (مخزن الادویه). || کاه. (آنندراج). || قصیل. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح عرفان) شهوت و آرزوهای نفس، و آنچه نفس را در آن حظی باشد. (از فرهنگ مصطلحات عرفا و شعرا).

گویش مازندرانی

علف

علف سبزه

عربی به فارسی

علف

علیق , علوفه , علف , تلا ش وجستجو برای علیق , غارت کردن , پی علف گشتن , کاوش کردن

فرهنگ عمید

علف

آنچه چهارپایان می‌خورند، خوراک چهارپایان، گیاه، گیاه ‌سبز،
* علف ‌خرس: [عامیانه، مجاز] ویژگی چیز بی‌ارزشی که به راحتی به دست می‌آید،
* علف گربه: (زیست‌شناسی) = سنبل‌الطیب

معادل ابجد

علف هرزه

397

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری